شفا آنلاین: جباروند را اگر بخواهیم فقط با یک ویژگی نام ببریم مهربانی اوست. اینکه بی ادعا و غل وغش به دانشجویان و بیمارانش محبت میکند. دهم فروردین سال ۱۳۳۸ در تبریز متولد شد، در یک خانواده پرجمعیت با هفت برادر قبل از خود و تنها یک خواهر. در خانواده ای که پدر بیشتر از نمره درسی به انضباط اهمیت می داد و او یاد گرفت که اخلاق برایش همیشه در اولویت باشد
پدرتان چه شغلی داشت؟
به گزارش شفا آنلاین:اودرگفتگویی با سپید اظهارداشت:” پدرم بقالی داشت اما تا کلاس ششم دوره متوسطه را خوانده بود که برای آن دوران که همه مردان سن و سال او بیسواد بودند خوب بود. یادم هست پدرم سعدی و حافظ میخواند و سواد قرآنیاش هم خوب بود. آدم زحمتکشی بود و دست خیر داشت و همیشه با زیردستانش مهربان بود. آنقدر که بعد از اینکه فوت کرد از حمایتها و کارهای خیری که کرده بود مطلع شدیم افرادی به ما مراجعه میکردند و داستانهایی از او نقل میکردند که ما روحمان هم از آنها خبر نداشت.”
پدرتان شمارا تشویق میکرد که درس بخوانید؟
پدرم به تحصیل و فراگرفتن علم و دانش اهمیت بسیاری میداد. بهغیراز برادر بزرگم که پانزده سال از من بزرگتر بود و در مغازه به پدرم کمک میکرد، من و بقیه برادرها همگی توانستیم درس بخوانیم. تا جایی که برادر دومم داروساز و بقیه برادرها نیز در رشتههای فنی و مهندسی تحصیل کردند و من هم که تنها پزشک خانواده هستم.
ما ازلحاظ مالی خانواده متوسطی بودیم اما پدر اصرار داشت که ما تابستانها بیکار نباشیم؛ سه چهار روز بعد از پایان امتحانات خردادماه تا سه چهار روز مانده به شروع مدارس از سپیده صبح تا دم دمای شب در مغازه میماندیم و به پدر کمک میکردیم.
از برکت همان دوران است که حالا من به تمام امور لبنیات واقفم، میتوانم ماست بزنم و درزمینه تولید عرقیجات گیاهی نیز تجربیات بسیاری دارم. البته پدر در قبال این کارها به ما مزد هم میداد و این به ما از همان کودکی داشتن استقلال مالی را آموزش میداد. من از همان دوران خیلی رفیقباز و اهل کوچه و خیابان نبودم، بیشتر تفریحم در کنار خانواده بود و گردشها و سفرهایی که باهم میرفتیم. زمانی که مدرسهها شروع میشد میتوانستم اوقاتی را هم در کنار دوستان به فوتبال و بازیهای مرسوم دیگر آن زمان بگذرانم.
سطح یادگیریتان چهطور بود؟
چون قدرت یادگیری بالایی داشتم و هر درسی را میتوانستم با یکبار خواندن متوجه شوم. اگرچه من شاگرد ممتازی بودم اما پدرم بیشتر از اینکه با درس و نمرات ما وقت گرفتن کارنامهها کاری داشته باشد به انضباط اهمیت میداد. اگر همه نمرهها پایین بود و انضباط را بیست می گرفتیم، تشویقمان میکرد، اگر هم همه نمرهها عالی بود و از انضباط نمره کمی گرفته بودیم نهتنها تشویق نمیشدیم که تنبیه هم در انتظارمان بود.
در آن زمان به ترکی درس میخواندید؟
زمانی که دیگر من به مدرسه رفتم در تبریز تدریس به زبان فارسی اجباری شده بود اما خب معلمها توضیحات کتابهای درسی را به زبان ترکی به ما میدادند تا فهم آن برایمان راحتتر باشد. آن زمان و در بچگی ما به ترکی فکر میکردیم و فکرمان را به فارسی ترجمه میکردیم. برخلاف حالا که زندگی با زبان فارسی حتی فکر کردن ما را هم به زبان و لهجه خودش هماهنگ کرده است.
تا چه زمانی تبریز بودید؟
دبیرستان را نیز در همان تبریز گذراندم. آن زمان دبیرستانها یا دولتی بودند و یا ملی. آن زمان شرط ثبتنام در مدرسههای دولتی عضویت در حزب رستاخیز بود، پدر که هم به درس من و برادرهایم اهمیت ویژهای میداد و هم نمیخواست که عضو حزب رستاخیز باشیم ما را در مدرسه ملی ثبتنام میکرد.
شهریه مدرسههای ملی در آن زمان برای یکساله هفتاد تومان بود.
تبریز دومین قطب بزرگ انقلاب اسلامی بود و دوران تحصیل من در دبیرستان همزمانشده بود با اوجگیری جریان انقلاب. برادرهای بزرگ من همگی دانشجو بودند و در مرکز انقلاب و مسائل سیاسی. یکی از برادرها دانشجوی دانشگاه شریف بود و دیگری در دانشگاه تربیتمعلم ارتباطاتی با فخرالدین حجازی داشت. انتقال این مسائل به من در آن سن و سال باعث شد تا من به تبعیت از یکی از معلمهایمان مرحوم خاقانی که فردی متدین و خوشفکر بود عضو انجمن اسلامی دانشآموزان تبریز شوم. مرحوم خاقانی ما را به آن انجمن دعوت میکرد و در آنجا کلاس قرآن برای ما برگزار میکرد. دراینبین وظیفه ترجمه بخشی از آیات قرآن کریم را نیز به ما محول میکرد تا برای مستمعین قرائت کنیم.
تبریز در شکلگیری انقلاب نقش زیادی داشت؟
تظاهراتی که در ۲۹ بهمن ۱۳۵۶ در تبریز به وقوع پیوست را اولین تظاهرات انقلاب اسلامی میدانند. اتفاقاتی که آن زمان در قم برای مراجع که بیشترین تاثیر را روی توده مردم داشتند رخداده بود، مردم تبریز را آشفته کرده بود.
من یادم میآید جو خانه ما در شب قبل از تظاهرات بهشدت سیاسی بود و این جمله را از زبان برادرهایم میشنیدم که میگفتند فردا در تبریز بلوا خواهد شد. روز بعد تظاهرات پرشوری به راه افتاد و درگیری هم با برخورد بد یک مامور پلیس و بعد هم تیراندازیاش به سمت جمعیت آغاز شد.
برادرهای من همگی در دوره متوسطه رشته ریاضی را انتخاب کرده بودند. من هم استعداد ریاضی داشتم و هم به این رشته علاقهمند بودم اما برخورد بد دبیرهای ریاضی باعث شد که به رشته تجربی گرایش پیدا کنم. از طرفی هم پدرم علاقهمند بود که من پزشک شوم و خودم هم به خاطر احترامی که پدر و بقیه مردم برای پزشکان قائل بودند علاقهمند به تحصیل در این رشته شده بودم.
پزشکی را دوست داشتید و به آن فکر میکردید؟
یک زمینه ذهنی داشتم، یادم میآید یک متخصص هندی در تبریز بود که در بخش جزامیان قرهباغی کار میکرد، من با بچه این پزشک همبازی بودم و با او انگلیسی حرف میزدم که این دوستی به رشد زبان انگلیسی در آن سن و سال به من کمک شایانی کرده بود. آن پزشک هندی از مشتریان پدرم بود و پیش او تا روزی که بعد از چند سال ماموریتش به پایان رسید و از تبریز رفت احترام خاصی داشت که برای من خیلی جالب بود. دکتر دانشور که بخش جراحی قلب را در دانشگاه تبریز راه انداخت نیز از دوستان صمیمی پدرم بودند و همینطور دکتر طبیب آذر که در همسایگی ما زندگی میکردند که رفتار مهربانان ایشان نیز در خاطر من مانده است. بهطورکلی رفتار آدمهای بزرگ در شخصیت و تصمیمگیری بچهها بیتاثیر نخواهد بود که جهتگیری من به رشته پزشکی نیز متاثر از همین رفتارها بود.
سپید: دوست داشتید کدام در رشته درس بخوانید؟
آن زمان کنکور رشتههای ریاضی و انسانی و تجربی باهم برگزار میشد که من در سال ۱۳۵۷ در رشته پزشکی و در دانشگاه ارومیه قبول شدم. در انتخاب دانشگاه اول تبریز را زده بودم و بعد ارومیه که در ارومیه قبول شدم. علاقهای به رفتن تهران و یا شهر دیگری نداشتم و دوست داشتم که در منطقه خودم بمانم.
روزی که برای ثبتنام به ارومیه رفته بودم هم تظاهراتی در آن شهر به پا بود که ما هم در آن تظاهرات شرکت کردیم و کار به درگیری با پلیس کشید. من از دست چند مامور پلیس فرار کردم و باوجود اینکه شهر را نمیشناختم، چندین کوچه و پسکوچه را رد کردم و درنهایت پریدم توی حیاط خانهای که چند دخترخانم در آن ایستاده بودند و یک آقای جوان. مرد تا من را دید که نفسنفس میزدم و ترسیده بودم همهچیز دستش آمد و فهمید که دنبالم هستند.
در را بست و وقتیکه فهمید برای ثبتنام به ارومیه آمدهام به من گفت که خودش هم دانشجوی پزشکی همان دانشگاه است. فامیلش قندچی بود و در همان یکساعتی که در حیاط خانهشان مهمان بودم باهم صمیمی شدیم. آبها که از آسیاب افتاد و کوچهها خلوت شد از آن خانه بیرون زدم و خودم را سریع به تبریز رساندم. در جریان و هیاهوی انقلاب من وارد دانشگاه پزشکی ارومیه شدم و بعد از طی دو ترم انقلاب فرهنگی رخ داد و دانشگاهها تعطیل شدند. آن زمان من در جهاد دانشگاهی فعالیت میکردم، با بنیاد شهید و بسیج نیز همکاری داشتم و هر جا که لزومی به بودنم بود و نیازم حس میشد حضور به هم میرساندم، خواه با فعالیتهای فرهنگی مثل درس دادن علوم تجربی به دانشآموزان ارومیهای و خواه با خدمات پزشکی به مردم. حقوقی که در کار نبود و اصلاً انگار احتیاجی هم به پول حس نمیشد، شور انقلاب یک حرکت جمعی در مردم به وجود آورده بود و ما هم در آن موج قرارگرفته بودیم.
انقلاب فرهنگی که شد چهکاری میکردید؟
بعد از انقلاب فرهنگی و باز شدن دانشگاهها، دانشکده پزشکی دانشگاه ارومیه به خاطر ریزش نیروی کار و باقی مشکلاتی که در زمان انقلاب فرهنگی به وجود آمده بود تعطیل شد و ما دانشجویان رشته پزشکی همگی منتقل شدیم به دانشگاه تهران تا دانشگاه ارومیه بتواند جذب استاد کرده و خودش را برای تدریس تامین کند چهار پنج سالی طول کشید. بعضی از همدورهها به ارومیه برگشتند ولی من در تهران ماندم، چون دیگر ازدواجکرده بودم و پابند این شهر شده بودم.
چه سالی ازدواج کردید؟
بیستوپنج مهرماه ۱۳۶۱ بود که ازدواج کردم. همسرم دخترعموی یکی از همکلاسیهایم بود که حالا استاد دانشگاه شاهد هستند در رشته انگلشناسی. علوم پایه خواندهاند. آن زمان مثل حالا نبود که برگزاری مراسم عروسی کلی دنگ و فنگ داشته باشد و هزینهها و تجملات هم اینطور کمرشکن نبود. حقوق اینترنی من ماهیانه دوهزارتومانی بود و خرج عروسیام شد حدود سه هزار تومان که برابر با یک ماه و نیم حقوق من بود. عروسیام را هم در خانه برگزار کردم و خبری از تالار و این حرفها نبود. آن دوران بهترین ایام زندگی من بود، شوقی که داشتم تا خودم را بعد از کلاس به خانه برسانم را هیچوقت فراموش نمیکنم.
شکل زندگیها ساده بود و لذتی که در آن کمبود امکانات و با حقوق ناچیزی که داشتیم میبردیم قابلمقایسه با حالا نبود. زمان رزیدنتی من ساکن خیابان آذربایجان بودم و دو سالی هم در جیحون زندگی میکردم که بعد از رفتن به فارابی به گیشا نقلمکان کردیم. یک اتومبیل رنو داشتم که آنقدر بتونهکاری شده بود دیگر رنگ به خودش نمیگرفت. با همان رنو و با شش هفت هزار تومان پول به مشهد میرفتیم و در کنار سوغاتیها یکچیزی هم اضافه با خودمان برمیگرداندیم. یادم میآید آن زمان وقتیکه به سفر شمال میرفتیم از یک خانمی خانه کرایه میکردیم که یک حیاط دربست را شبی صد تومان به ما کرایه میداد. اصلاً آن دوران انگار تنها چیزی که اهمیت نداشت پول بود.
چقدر درگیر جنگ بودید؟
طول دوران تحصیل بهطور متناوب یکساله تا یک سال و نیم را هم در منطقه جنگی گذراندم که بیشتر این ایام را در جزیره مجنون بودم. جزیره مجنون خط اول جنگ بود و تقریباً خطرناکترین منطقه جنگی. وقتیکه در عملیات والفجر هشت ارتش عراق از سلاح شیمیایی استفاده کرد من به همراه چند نفر دیگر از دوستان داوطلبانه جهت رفتن به جبهه اقدام کردیم. جهت تقسیم به اصفهان رفتیم. گفتیم ما را بفرستند بیمارستان فاطمهالزهرای آبادان اما گفتند که آنجا نیازی به شما نیست و شمارا میفرستیم به پادگان امام حسن.
یک نفر آنجا بود که وقت تقسیم افتاده بود جزیره مجنون و قصد داشت هر جور شده جایش را عوض کند که من پیشنهاد دادم به جزیره مجنون بروم و او به بیمارستان امام حسن(ع)؛ البته زمانی که ما به مجنون رفتیم آن منطقه آرام بود و چند روز بعد بیمارستان امام حسن را زدند. فضای جزیره مجنون فضای غریبی بود. روایت هست که هر کس از جزیره مجنون برگشته باشد دیگر مال دنیا برایش ارزش ندارد. یک روز خبر آوردند که امام فرمان داده تا دانشگاه شاهد را برای فرزندان شهید تاسیس کنند. این خبر برای ما اوج دلگرمی بود آنهم در خط اول جبهه که همینطور خمپاره پشت خمپاره میآمد. دخترم دو سالش بود و خیالم با این خبر راحت شد که اگر اتفاقی برای ما بیفتد بچهام بهراحتی میتواند درس بخواند. من پزشکان خوب و بیادعا در منطقه کم ندیدم. دکتر شاهیندژ را میتوانم نام ببرم که از ظاهرشان پیدا نبود اما حافظ کل قرآن بودند.
بعد از پایان دوره عمومی کجا مشغول بودید؟
سال ۱۳۶۶ که دوره پزشکی عمومی ما به پایان رسید تازه نوبت به سربازی رسید. آن زمان برای ایامی که در منطقه بودم نه نامهای از کسی گرفته بودم و نه به دنبال مدرک بودم. سوابق بسیج هم داشتم ولی خوب نیاز داشتن آنها را حس نمیکردم.
در کل من جهت خدمت نظاموظیفه تقسیم شدم به کمیته انقلاب اسلامی که آن زمان با سپاه کارهای مشترک میکرد. آن زمان ما را جهت خدمات پزشکی به شلمچه، کردستان، زاهدان و بقیه مناطق محروم میفرستند. بعد از مدتی مسئولیتی در همان واحد به من محول شد که بعد از یکسال توانستم پنجاهوچهار مرکز پزشکی را در خط شرقی کشور از اهواز و شلمچه گرفته تا خرمآباد و ایلام راهاندازی کنم. آن دوران کلمه اضافهکاری ضد ارزش محسوب میشد. اگر ده دقیقه دیر میرسیدیم جریمه میشدیم ولی وقتیکه کار شروع میشد دیگر پایانی بر آن متصور نبود و کسی برای کار اضافه به ما پاداش نمیداد؛ یعنی درواقع آرمان ما در مادیات خلاصه نمیشد و هدف دیگری از کاری که انجام میدادیم داشتیم. بعد از اینکه دوره خدمت سربازی من تمام شد تصمیم گرفتم که برای تخصص اقدام کردم که سال اول رادیولوژی قبول شدم.
هم من و هم خانمم بر این اعتقاد بودیم که این رشته کلینیک ندارد و بهتر است صبر کنم تا جهت تخصص در رشته چشم اقدام کنم. یکی از دوستانم که رزیدنت چشم بود من را به بیمارستانی که در آن فعالیت میکرد برده بود و من را با چموخم این رشته آشنا کرده بود. دو سال خدمت تمام شد و گفتیم تخصص بگیریم. تخصص رادیولوژی قبول شدیم. خانمم گفت کلینیک ندارد بگو من نمیخواهم. انصراف دادم و گفتم طرحم را در سپاه در همان ماموریتها گذراندم. چون یکی از دوستان رزیدنت چشم شده بود و تعریف میکرد و ما را هم هوایی کرده بود که چشم خوب است مثلاً میگفت دعوت کرد توی بیمارستان و با فضا آشنا شدم دیدم رشته تروتمیز خوبی است و علاقهمند شدم.
بعد از اینکه طرح خارج از مرکزم را گذراندم چند ماهی در یک درمانگاه خیریه مشغول شدم و بعدازآن در امتحان تخصص شرکت کردم. آن زمان نمره صد و پنج ملاک بود که من با نمره صد و شانزده قبول شدم؛ اما مجبور شدم شش ماه دیرتر از باقی دوستان و در اسفند ۱۳۷۰ دوره تخصصم را شروع کنم.
ازنظر مالی مشکلی نداشتید؟
آن دوران مشکلات مالی و بدهیهایی که داشتیم کمی به زندگیمان فشار وارد میکرد و برای کم کردن این فشارها تصمیم گرفتم که دیرتر دوره رزیدنتی را شروع کنم اما همان زمان یکی از دوستان زنگ زد که اگر امسال دوره تخصصات را شروع نکنی از سال دیگر دوره تخصص چهارساله خواهد شد و یک سال باید اضافه بخوانی. در شروع دوره چون شش ماه عقب بودم دکتر منصوری اجازه امتحان به من نمیداد و قرار بر این شد که سال بعد هر دو امتحان را باهم بدهم. تمام تلاشم را کردم و در اتاقهای عمل شرکت کردم و سطحم را به باقی همدورهها رساندم.
زمان امتحان بورد که شد چون من نمیتوانستم امتحان بدهم دکتر منصوری من را معرفی کرد برای امتحان پره بورد و من هر دو امتحان را باهم دادم و با نمره بالای صد و سیویک قبول شدم. دکتر منصوری گفت با این نمره حیف است که شما امتحان بورد ندهی. بعد از اینکه همه همدورههای را مرخص کردند من را دو هفته توی بخش نگه داشتند. من هم برنامهریزی کردم و مطالعه کردم را از همان زمان به شکل فشرده شروع کردم. دو هفته مانده بود به امتحانات به دانشگاه رفتم و گفتم که از هیچکدام از مرخصیهایم استفاده نکردهام. شما مرخصیهای من را حساب کنید و من را دو ماه بکشید جلو تا بتوانم توی امتحان شرکت کنم که آنها هم قبول کردند و من امتحان دادم و توانستم با دو سال و نیم سابقه بورد تخصصیام را بگیرم.
یکی از دوستانم رئیس بیمارستانی در بندرعباس بود و قرارم بر این بود که برای طرح به آن بیمارستان بروم من در اولین انتخابم اسم آن بیمارستان و بندرعباس را نوشته بودم؛ اما روز پنجم تقسیم که رسید و وقتیکه خواستم برای تقسیم بروم دکتر منصوری مانع شدند و گفتند که هنوز دوره رزیدنتی من تمام نشده و باید در بیمارستان بمانم. من هم که در زندگی عادت داشتم به نظم و تبعیت پذیرفتم که بمانم. بهمرور حتی بندرعباس هم پر شد و من دیگر جایی برای گذراندن دوره طرحم نداشتم. بعدازآن دکتر منصوری به من گفتند که حالا شما میروی در درمانگاه فارابی، همدوره رزیدنتیات را تمام میکنی و همدرس میدهی.
به بندرعباس نرفتید؟
کمی بعد به دکتر گفتم حالا که بندرعباس هم پرشده شما اگر صلاح میدانید من همینجا بمانم و خدمت کنم. دکتر هم پذیرفت و یک اعلام نیاز به من برای بیمارستان فارابی داد که به دانشگاه بردم. آنجا میگفتند که برای فارابی جانداریم و نمیشود و بهانههای همیشگی را داشتند که با وساطت یک نفر که من را معرفی کرد و گفت که فارابی به ایشان احتیاج دارد و نه فارابی موافقت حضورم را در این مرکز گرفتم و از پانزده فروردین کارم در فارابی و هیئتعلمی آغاز کردم.
از اساتیدی شاخصی که در آن دوران داشتم میتوانم به دکتر هاشمی، دکتر کارخانه، خانم دکتر اعلمی، دکتر امینی، دکتر رزاقی، اسم ببرم که همگی از استادید نمونه فارابی بودند به حسن اخلاق مشهورند جوری که اخلاقشان آدم را به این حرفه علاقهمند میکند و با منششان توانستند تاثیر زیادی روی من بگذارند.
چطور وارد کارهای اجرایی شدید؟
سال ۱۳۷۴ وقتیکه من کارم را در فارابی شروع کردم، دهمین کنگره سراسری فارابی بود و آقای دکتر منصوری دبیر علمی کنگره بودند و آقا دکتر عامری هم دبیر اجرایی. آن زمان من را که بهشدت فعال بودم بهعنوان یک جوان وارد کمیته اجرایی کردند. همین شد که بعد از شش ماه کار کردن معاون آموزشی شدم. ازآنجاییکه در سه سال دوره تخصص توانسته بودم بهطورکلی مجموعه را ارزیابی کنم میدانستم که کدام قسمتها احتیاج به بازنگری دارد و چه مسائلی به ارتقا آموزش کمک خواهد کرد. ایدههایم را با اساتید در میان گذاشتم و بعد همان ایدههای پرورشیافته را با همکاری دوستان در بیمارستان فارابی اجرا کردیم و توانستیم باعث تغییر و تحول در بخش آموزش فارابی شویم.
یکی از کمبودهایی که همیشه احساس میشد این بود که چرا ما باید در سال فقط یک مقاله، آنهم بهزحمت در مجلهها و ژورنالهای پزشکی دنیا ارائه بدهیم؟ جواب مشخص بود. مقالهنویسی و زبان ما ضعیف بود. سریعاً برای اساتید کلاسهای زبان راه انداختیم. دو روز در هفته. جلساتی هم برگزار شد درباره اینکه چه طور حرف بزنند بنویسند و کنفرانس بدهند.
بعدازآن از اساتید فن مقالهنویسی دعوت کردیم تا راههای نوشتن مقاله و روشهای تحقیق را برای اساتید تدریس کنند.
حالا با ارائه این خدمات کار بهجایی رسیده که اکثر داوران مجلههای پزشکی آمریکایی از بیمارستان فارابی تقاضای مقاله دارند و در سال حدود به ۱۲۰ مقاله از این مجموعه در مجلات و ژورنالهای پزشکی دنیا چاپشده و بیشترین میزان ارجاع مربوط به مقالههای ماست. بعدازآن بخش جراحی رفرکتیو را اینجا راهاندازی کردم. مدتی رئیس بخش اورژانس بودم و وقتیکه مجموعه به مشکل اداری برخورد کرد باوجوداینکه دانشیار گروه بود بهعنوان مدیریت بیمارستان وارد کار شدم و تغییرات را شروع کردم. توانستم هزینهها را کنترل کنم و درآمد را بالا ببرم و تحول را در بیمارستان نیز آغاز کنم. کمی بعد رئیس بیمارستان و رئیس گروه شدم و این جامعیتی که حالا در فارابی وجود دارد را با کمک همکاران شکل دادم.
من اگر مدیریت را پذیرفتم این نیاز را در گروه حس کردم که باید تغییراتی ایجاد شود و شاید اگر آن تغییرات در فارابی ایجاد نمیشد حالا فارابی جزو قطبهای پزشکی و آموزشی منطقه نبود. عمده علاقه من کارهای آموزشی و پژوهشی و درمانی است. اوج لذت من از حرفه چشمپزشکی زمانی است که در هنگام درمان یک بیمار به کشف و یا راهحل جدیدی میرسم است، اوقاتی که به دانشجویان آموزش میدهم و یا بعد از اینکه میتوانم با درمان و جراحی لذت بینایی و شادی را به خانه یک بیمار و خانوادهاش میآورم.
گفته میشود که در چند سال اخیر تعداد دانشجویانی که رشته چشم را انتخاب میکنند به درصد خیلی پایینتری رسیده و بیشتر ترجیح میدهند که رشتههایی مثل رادیولوژی را انتخاب کنند. شما این را چگونه ارزیابی میکنید؟
به نظر من این اتفاق اصلاً به ضرر چشمپزشکی ما نیست. چراکه همان درصد کم وقتیکه وارد این رشته میشوند باانگیزه کامل واردشدهاند. آن درصدی که حالا از خواهان این رشته کم شده درواقع همان تعدادی بودند که بیشتر باانگیزه مالی وارد این بخش میشدند. این در حالی است که آموزش حالا نسبت به گذشته پیشرفت محسوسی داشته هم ازنظر علمی و هم ازنظر عملی کیفیت اعمال جراحی که حالا تدریس میشود با توجه به امکانات جدید نسبت به گذشته متفاوت است. حالا کسی که وارد این رشته میشود خوب میداند که چه سختیهایی را باید بکشد، با وظیفهاش آشناست و میداند که چه چیزی در انتظارش است.
در حال حاضر اخلاق حرفهای را چگونه ارزیابی میکنید؟
نمیتوان معدل اخلاق را در جامعه پزشکی با چند پزشک که کارشان را خوب انجام نمیدهند پایین آورد. بار پزشکی مملکت روی شانه آنهایی است که عمر و جوانی وزندگیشان را در این حرفه گذاشتهاند نه آن عده که برای پول این رشته را انتخاب کردهاند.
فکر میکنید یکچشم پزشک باید چه ویژگی متمایزی داشته باشد؟
یک پزشک چشم باید آدمِ صبوری باشد. باید حوصله و اخلاق خوبی داشته باشد. انتظار یک بیمار چشم با انتظار بیماران رشتههای دیگر متفاوت است. یک مریض چشم وقتیکه چشمش را بعد از عمل جراحی باز میکند انتظار دارد که ببیند. استرس شغلی این رشته بالاست و روی کار پزشک قضاوت مستقیم وجود دارد. اعمال جراحی که انجام میشود میکرونی است و ریزترین خطا در کیفیت عمل تاثیرگذار خواهد بود. تصمیمگیری و پلانینگ جزو اصول این رشته است که داشتن خود این دو مورد مهارت خاصی را میطلبد.
تابهحال فکر کردید که اگر پزشک نمیشدید تاجر میشدید؟
من به سیستمهای مدیریتی آشنایی دارم و اگر به دنبال تجارت میرفتم میتوانستم پول بیشتری دربیاورم اما رضایتم در این حرفه بود و درواقع رضایت من با رضایت بیمارم است که اتفاق میافتد. هیچوقت مطالعهام را قطع نکردهام. تحت هر شرایطی دو ساعت مطالعه در روز را انجام میدهم. از ابتدا سعی داشتم که تقسیمکار داشته باشم و هشت بار بیشتر در ماه کشیک ندهم تا بتوانم در خدمت خانوادهام باشم.
چند فرزند دارید؟
دخترم که فرزند بزرگم است، دانشجوی شریف بود حالا به همراه همسرش در دانشگاه ایروان است دوره دکترایش را میگذراند. پسرم نیز مهندسی کشاورزی خوانده که حالا سرباز است و علاقهمند به کارهای مدیریتی. بعضاً این سوال پرسیده میشود که با توجه به موفقیتهای من چرا بچهها به دنبال حرفه من یعنی پزشکی نرفتند؟ جواب دقیقی برای این سوال ندارم. من آنها را در انتخاب رشته آزاد گذاشته بودم. همانطور که خودم در انتخاب رشته آزاد بودم. رشتههای فنی مثل پزشکی آنقدر طولانی نیستند و از طرح و دوره هم در آنها خبری نیست. بعد هم من فکر میکنم آنها سختیها و درگیری کار من را دیده بودند و لمس کرده بودند.
حقیقت این است که کارم این اجازه را به من نداد که در زندگی شخصی آنجور که بایدوشاید به خانوادهام هم برسم.
از سال ۱۳۷۸ مطب هم زدم و در بیمارستان خصوصی هم فعالیتم را شروع کردم، اما هیچوقت انگیزه مالی برایم مهم نبوده. حالا هم نیازمند نیستم و در حد خودم زندگی برای خانوادهام فراهم کردهام. حالا خانه ما هرچقدر هم که تجملاتی باشد شب قرار است بروم توی آن بخوابم. وقتیکه خوابید دیگر چه فرقی میکند در چه خانهای خوابیدهاید؟ این طرز تفکر را هم من از همسرم دارم. او بوده که هیچوقت دنبال مالاندوزی و تجملات نبوده. او بوده که همیشه به من گفته از کارت در فارابی کم نذار و مراتب پیشرفته را با سعه صدرش برای من ایجاد کرده است. ما این شعار را در زندگی داشتیم انسانها باید برحسب نیازی که دارند زندگیشان را تنظیم کنند و بعدازآن هر آنچه ماند را نیز انفاق کنند.
من سال ۱۳۶۸ توانستم یک پاسگاه متروک که جزو زیرمجموعههای نیروی انتظامی بود را از این ارگان بگیرم و تبدیل به یک درمانگاه خیریه کنم. این درمانگاه پایه و اساس خیریه قوامین بود که به مرور تعداد بیماران آن بیشتر شد و بعد از یک سال و نیم تبدیل شد به مجموعه تخصصی قوانین. حالا هم که شده بیمارستان کوثر. من جزو هیئت موسس این بیمارستان هستم که روزانه حدود ۲۵۰۰ مراجعهکننده دارد.
زندگیتان را دوست دارید؟
من به هر چیزی که در زندگیام میخواستم رسیدهام. آرزویی ندارم. همیشه میخواستم که در کار خودم بهترین باشم ولی نه با تخریب دیگران. اگر روزی دستم بلرزد دیگر جراحی نخواهم کرد؛ اما تجربیاتم را که میتوانم به بقیه افرادی که تشنه تحصیل هستند انتقال بدهم. من تا زمانی که دستها و چشمهایم یاریام دهند به درمان ادامه میدهم و اگر روزی نتوانم درمان کنم، پژوهش میکنم، آموزش میدهم و اینکه روزی از این رشته و حرفه جدا شوم برایم غیرممکن است